درد پنهان(پارت ۳۱)
دیگه سر کار نمی رفتم.نمیتونستم که برم، بیشتر روز بیحال بودم و میخوابیدم. برای مینا خواستگار اومده بود که بعد تحقیق ،جواب مثبت داد و عقد کردن.بابا مثل قبل در برابر پیشنهاد ازدواج مجدد گارد نمیگرفت.به جز مینا که عقد کرده بود، فقط برادر کوچکم،مجرد بود.مینا گاهی که خونه مادرشوهرش میموند و برادرم سرکار بود بابا بیشتر احساس تنهایی میکرد.چند موردزن برادرم و آبجی واسه بابا در نظر گرفتن ولی مهریه بالا میخواستن این درحالی بود که بابا بود و یه خونه قدیمی و پول بازنشستگی که سر ماه تو خورد و خوراک کم میاورد.
یه مدت بیخیال زن گرفتن برای بابا شدیم ...سهیلا با همون وضع بیماری خودش و بیمبالاتیهای رضا میگذروند منم درگیر مریضی خودم بودم بیشتر دوست داشتم بخوابم دکترم گفته بود تا چهارماهگی تهوع دارم و باید تحمل کنم، تو فکر وقت مشاوره بودم برای وسواسم.به خودم می گفتم چهار ماهگی ام تموم بشه حتما میرم مشاوره .خیلی بهم سخت میگذشت هر روزم با افکار آزار دهنده می گذشت مغزم انگار میخواست از هجومشون منفجر بشه.با حال تهوع و ضعفی که داشتم بایدطبق هرچی از ذهنم می گذشت راه برم که اگه نمی رفتم بیشتر اذیت میشدم .حالمو کسی نمی فهمید هرچند دیگه برای امیر واضح شده بود دچار وسواسم. ولی یه حسنی که داشت این بود که هیچوقت سرزنشم نمیکرد و سعی داشت کمکم کنه خوب بشم.
امیر همچنان با خانوادش قهر بود و رفت وامد نداشت به جز با چندتا خواهرش که موضوع بارداریمو میدونستن. وارد پنج ماهگی ام شدم و اون حالتهای ناخوشایند بارداری کم شدن. به امیر گفتم باید برم مشاوره همراهی کرد .جلسه اول مشاوره همه چیزو توضیح دادم خواست بدونه کسی تو خانوادم یا فامیل نزدیک این مشکل و داره گفتم خواهرم که یه سال ازم بزرگتره و یکی از عمه هام که نمیشه گفت وسواسه و رو تمیزی فقط حساسه.برام توضیح داد که این بیماری درصدی ریشه ژنتیک داره و درصدی هم اکتسابیه.اینکه محیط و شرایط زندگی چقدر تو شکل گرفتنش تاثیر داره اینکه اگه اعصابت ضعیف بشه ممکنه به شکل وسواس نمود پیدا کنه.
گفتم تا قبل اون هیچ علامتی ازاین مریضی نداشتم هرچند تو مسیر زندگی ام سختی زیاد کشیدم و زیر بار فشارهای زندگی بودم.
ادامه داد آخرین باری که تنش و ناراحتی داشتم کی بوده،رفتم تو فکر و رسیدم به روزی که بحث و دعوای شدیدی با برادرای حسین سر پول فروش زمینمون داشتم!!
دردناک بود شنیدن حقیقت اینکه مستعد این بیماری بودم و منتظر یه تلنگر تا بشکنم تا نابود بشم تا..که این تلنگر از اون دعوا سرچشمه داشت که از خانواده امیر داشتم ضربه میخوردم که اونها باعث حال الانم بودن...
مشاورم گفت که به خاطر بارداری نمیتونم همزمان دارو هم استفاده کنم تاکید کرد جلسات مشاوره رو ادامه بدم دلداریم داد که خیلی دیر نشده و به اراده خودم بستگی داره تا شکستش بدم.
یه سری راهکار بهم داد و برگشتم خونه.سبک شده بودم ولی کینه زیادی از خانواده امیر به دل داشتم گاهی دعا میکردم یه روزی حال الانمو درک کنن!
هرچند دیگه سودی نداشت و با کینه ورزی خودم بیشتر آسیب می دیدم.دلم میخواست خوب بشم و سعی میکردم هرچی مشاورم گفته بود انجام بدم.بینهایت سخت بود مقاومت،مدام یه دلشوره ای داشتم که برام مبهم بود.
داشتم سنگین میشدم جلسات مشاوره رو میرفتم خیلی نتیجه نمیگرفتم مشاورم میگفت در کارش باید دارو مصرف کنم که بارداری مانع این کاره و بهتر نتیجه میداد.
مینا و شوهرش قصد داشتن زودتر جشن بگیرن وتو تدارک کارا عروسی بودن .باز هم هدیه عروسی و لباس و آرایش سهیلا و دخترش با خودمون بود چند سال بود هیچ کدوممون شوهر سهیلا رو اصلا ندیده بودیم.
عروسی مینا برگزار شد و رفتن خونه خودشون.شوهر مینا آدم خوبی بود فقط پول رو پول گذاشتن جز ویژگی بارزش بود .
تو ماه هشتم باردرای بودم که مینا طلب اون سه تومن پولشو کرد که قرضی داده بود به امیر .میدونستم پافشاری شوهرشه واگرنه خودش میدید که پول پس انداز نداریم تنها کاری که میتونستم بکنم فروختن النگو هام بود و این کارو کردم و پولو برگردوندم .امیر قول خریدن بهترشو داد، انقدر درگیریهای ذهنی زیادی داشتم که دیگه چیزی برام مهم نبود.
...